باغ باران خورده مینوشید نور
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد،درونش تابنکاک،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم میشد به راهش،مستِ بار،
او فراتر از جهان برگ و بر
باغ، سرشار از تراوشهای سبز
او درونش سبزتر،سرشارتر
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس
پرتویی افتاد و در پنهان او
دیده بود آن را به خوابی ناشناس
در جنون چیدن از خود دور شد
دست او لرزید،ترسید از درخت
شور چیدن ترس را از ریشه کَند
دست آمد: میوه را چید از درخت...
شعر از " سهراب سپهری "